مهدی اس ام اسای اونو برام میخوند اوایلش میگفتم به من چه خب برا چی برای من میخونی!!! ولی از اس ام اساشون معلوم بود دختره بد وابسته شده بودو و خب مهدی هم داغ!!! دختره خیلی روحیش حساس بود و یه سوالا و حرفایی میزد که من حس میکردم میترسه مهدی رو از دست بده...بازم سعی خودمو میکردم که قانعش کنم که هر چی جلوتر بری بدتر میشه.... ی مدتی گذشت و خب مهدی با خونواده دختره هم صحبت کرده بود و اونا گفته بودن دیگه با هم ارتباطی نداشته باشین تا خوانواده ها بیشتر آشنا بشن; اس ها کمتر شده بود و مهدی هم انگاری درگیری ذهنش کمتر شده بود!!! حدود یه ماه پیش یه شب برگشت بهم گفت علی من چرا خر شدم؟؟!!! اصلا من زن میخواستم چیکار؟؟!!! چرا الکی خودمو انداختم تو این ماجرا!!! داشتم راحت زندگیمو میکردم!! علی خسته شدم! نمیتونم دارم اذیت میشم!!! گفت دختره خون دماغ میشه رفته دکتر گفتن شاید تمور باشه باید بره سیتی اسکن...باهاش صحبت کردم گفتم نه مهدی ایشالا که هیچی نیس حالا که این همه پیش رفتین و علنی هم کردین برا خانوادهاتون بذار ببین چی پیش میاد و خیره خوبه که رابطتون کمتر شده ولی تو هم نامردی نکنی یوقت ...ولی مهدی مدتی بود با یه دختره که دوس دختر قدیمیش بود دوباره بهم وصل شده بودن و منم به روش نیاوردم زیاد البته یه بار بهش گفتم معلوم هس داری چیکار میکنی!!!

از طرفی روحیه دختره خیلی خراب بود دلم واقعا براش میسوخت چون من از همون روز اول آخر قصه رو میدونستم.

مهدی گفت نه علی کم آوردم; برگشتم بهش گفتم اونشبو یادت میآد تو پارکینگ باهات صحبت کردم من که خوب یادمه یادت میاد بهت گفتم برا چی میخوای ازدواج کنی!!! چقدر بهت گفتم مهدی داری اشتباه میکنی ادامه بدی با احساسات طرف بازی کردیا تو گفتی نه نه....

اس ام اس ها خیلی کم شد و بیشتر یه طرفه بود از سمت دختره...گذشت گذشت گذشت تا همین 5شنبه که خونه دایی مهدی حلیم پزون بود با بچه ها رفتیم اونجا...مهدی بهم گفت علی گوشیمو سر کارم جا گذاشتم حال داری بریم بیاریمش گفتم باشه ماشینو روشن کریمو رفتیم تو ماشین تلفنش زنگ خورد و همون دوس دختر قدیمیه بود و شروع کرد به قربون صدقه طرف رفتن;تا خود سرکارش هیچی باهاش حرف نزدم...وقتی رسیدیم رفتیم و گوشیوشو برداشت و اومدیم که برگردیم یهو دختره(لیلی) با باباشو دیدیم(البته من نمیشناختم بعدا بهم گفت)...دختره با یه نگاهی که توش پر حرف بود به مهدی نگاه میکرد و چون با باباش بود سریع رفتن...بهش گفتم مهدی این کی بود گفت "لیلی بود دیگه"....دوباره چیزی نگفتم سوار ماشین شدیم که موبایل مهدی زنگ زد یهو گفت جواب بده بگو با کی کار داری!! گفتم کیه مهدی؟ گفت لیلیه دیگه...گفتم حرف مفت نزن خودت جواب بده; قطع شد...دوباره زنگ زد گوشی رو برداشت گفت بله امرتون!!!!!!! تو دلم کلی فخش بهش دادم خیلی خودمو خوردم تا نزنمش; به دختره گفت امرتون رو بگید کار ما با هم تمو شدس;دختره گریه کرد بهش گفت چرا اینکارو با من میکنی چرا با احساس من بازی میکنی...با هم صحبت کردنو مهدی قطع کرد و گوشیشو خاموش کرد...انقد ازش عصبانی بودم که تو راه برگشت دوباره یه کلمه هم حرف نزدم و خونه دایشم نرفتم رفتم خونه...هر چی از 5 شنبه زنگ میزنه جوابشو نمیدم...نمیدونم چی باید بگم بهش نمیدونم...همونجا بهش گفتم چوب این کارتو شک نکن که تو زندگیت میخوری...


پ ن: بچه ها داریم چیکار میکنیم؟! انسانیت و اخلاقیاتو داریم از بین میبریم...نگاها تو جامعمون داره میشه نگاه گرگ به میش...الان اون دختر خودش لطمه خوردس...خودش کینه گرفتس از یه پسر...دیگه رابطه با جنس مخالف پیدا کرده و قبح بعضی کارو براش ریخته شده و خودش مطمئنا یه پسر صافو و ساده رو طعمه قرار میده و این چرخه هر روز داره تو این شهر و جاهای دیگه ادامه پیدا میکنه و روز به روز گرگا بیشتر میشن اعتمادا کمتر میشه و زندگی ها شکل گرفته شده به طلاق منجر میشه

پ ن:تو رو به خدا با اسم عشق هر کاری که دوس دارید نکنید...امروز این کلمه(عشق) خیلی مظلومه و داره دیدا بهش عوض میشه

پ ن: باور کنید عادی شدن رابطه با جنس مخالف قساوت قلب میاره...اینکه خیلی راحت دوست میشید و خیلی راحتتر جدا میشید براتون مشکل سازه در آینده.